مکان : خیابان . مردم دارن وسط خیابان راه می رن . خیابان شلوغ است و گاهی اوقات مردم جملاتی را فریاد می زنند 

زمان : ظهره هوا گرمه و برخی عرق کرده اند و برخی سعی می کنند خودشان را در سایه ها جای دهند .

مردم دارن وسط خیابان راه می روند و شعار می دهند . به نظر تشنه می آیند گویا که روزه هستند . روز قدسه آخرین جمعه ماه رمضان و مردم با لب تشنه اومده اند مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل میگویند .

با بلند گو فریاد می زنم :‌"‌ الله ... "

صدا توی گلوم می گیره . گلوم خشکه و نای فریاد زدن ندارم ولیکن باز داد می زنم . بچه های دانشگاه را می بینم که با آقای سیف در حال راه رفتن هستند . با یکی دو تاشون روبوسی می کنم که یکی از بچه ها صدام می زنه و من را خدمت آقای سیف معرفی می کنه کسی که من به عنوان یه منتظر می شناسمش که آقا این قدر براش دغدغه هست که ... 

یه پرچم سبز می دن دستم که نشانه منتظرین آقاست و منم پرچم را می برم بالا . نمی دانم تا حالا چند بار دل آقا را شکوندم و اصلا به شماره میاد یا نه ؟ نمی دونم اگه آقا خودش بود و این پرچم را توی دست من می دید چی چی می گفت . نمی دانم ...

اما می دونم که خوشحال بودم که لیاقت دست گرفتن اون پرچم را داشتم و اون را به دستای من سپردند . گرچه اشتباهی ولیکن سعادتی بود برای من .

آقا جون می دونم که .....

آقا جون هر چیزی را نمی شه واسه هر گوشی گفت اما ای کاش ...

آقا جون قربونت برم . خودت دستم را بگیر .

آقا جون ....