کوچه های عزادار
اصلا برخی کلمات طعم گریه می دهند
بوی روضه می دهند
مانند
کوچه
بنی هاشم
مادر...

اصلا برخی کلمات طعم گریه می دهند
بوی روضه می دهند
مانند
کوچه
بنی هاشم
مادر...

۲. اگه بگی منتظرم که مهمان بیاد و خانه ات شلخته باشه احتمالا اصلا منتظرشون نیستی!
۳. اگه بهت بگن فردا روز ظهور آقاست باور می کنی؟ اگه انکار داری یه جایی می لنگه! اگه مشتاقی اما می خوای مطمئن شی خیلی کارت درسته.
۴. الان برسی به یه بزرگی. دست و پات می لرزه! هیبتش می گیردت! حالا اگه این بزرگ یه عیبی از تو بدونه خجالت می کشی یا حتی ازش فرار می کنی! روی نگاه کردن توی روش را نداری!
۵. فرض کنیم آقا فردا میان دل نگاه کردن توی روی آقا را داریم؟ چرا فردا؟ همین امروز!
۶. اگه جوابتون به سوال بالا مثل من منفیه! بیاین مثبتش کنیم! بیاین قلبمون را بشوریم و آب و جارو کنیم. بیاین آماده شیم. بیاین خجالت نکشیم. بیاین منتظر بشیم! بیاین منتظر باشیم.
پی نوشت: تذکر به خودم که به چیزی که میگم عمل کنم.

چند وقت پیش بعد از مدت ها که شعری نگفته بودم چند وقت پیش این شعر را برای جنگ نرم و به یاد شهید سپهر گفتم که البته موفق به اتمامش نشدم و به همین خاطر هم تازه می گذارمش روی وبلاگ

زمان جنگ نرمه
آهای آهای بسیجی بدو بدو آرپی جی
اما نه، دست نگهدار! بنداز کنار آرپی جی
پوتیناتو دربیار، لباس شخصی بیار، زمان جنگ نرمه، تفنگو بنداز کنار!
بدون بصیرت چیه؟ بدون که دشمن کیه؟ سلاح تقوا و علم تنها چیز کاریه
امروز دیگه دشمن از خاکریز ما گذشته حتی پاشو هر جایی به جز بسیج گذاشته
بسیجیای امروز، دیگه خاکریز ندارن به جای تیر و گولّه ، فحش و کتک می خورن
آهای آهای بسیجی بدو بدو نَبَرده
جهاد اکبر ما، امروزه خیلی سخته
امروز بسیجی بودن، چفیه و ریش و پشم نیست، بصیرت نبرده، شناختن وظیفه ست
خشاب قلبت باید پر از هزار آیه شه خوندن قرآن باید یه کار هر روزه شه
بدون تعصب چیه؟ چرا تحجر بده؟ قرآن بی ولایت، کاغذهایی خالیه!
خلاصه این را بدون، که راه ما درازه هزار تا سختی داره، تا مرد راه بسازه!
آهای آهای بسیجی علی داره می جنگه، حسین رفته کربلا، مجتبی مونده تنها
خواص بی بصیرت ، رفتن ثقیفه بیعت! عوام با بصیرت 9 دی آفریدن!
...........
ناگهان دختری به سمت او می دود، جا می خورد! دخترک می خواهد او را بغل کند و ببوسد و ببوید! و او ...
ناگهان سیلی سختی دخترک را مبهوت می کند
حیران نگاه می کند و بغضی که فرو می رود: - بابا ! منم زهرا!
و او بهت می کند و بغض می کند از کجا می دانست زهرا کوچولویی که با قول یک عروسک با او خداحافظی کرده بود امروز ...
از اسارت که برگشت اول عروسکی خرید انگار یادش رفته بود زمان را
می خواهد در بغل بگیرش ببوید و ببوسدش اما دخترک با بغض می رود!
پی نوشت : در نوشته های پیشینم به دنبال مطلبی می گشتم که این متن را پیدا کردم. طبیعتا همچین هم مناسبتی ندارد.
«نگار! تو رو مسیح در میان راه فرستاد تا من اشتباه نرم»
همچنان توی چشمهایم زل زده بود. سرم را تکان دادم. دستم را جلو بردم و جعبه را گرفتم و گفتم:« اما واقعیت اینه که یه وجود بزرگ، تو رو در مسیر من قرار داد نه من رو در مسیر تو. می فهمی نیکلاس!؟»

تا حالا رمان عاشقانه عارفانه خوندی؟
اگه نخوندی یا اگه خوندی و دوست داری بازم بخونی یا اگه می خوای یه بارم شده بخونی کتاب "لبخند مسیح" یکی از کتاب های جالبیه که می تونی پیدا کنی، کتابی که من دیروز خوندنش را در قطار مشهد تهران شروع کردم و امشب به پایانش رسوندم و البته با تناقضات زیادی هم توی کتاب برخورد کردم تناقضاتی از جنس تناقضات "بیوتن" امیرخانی ! اما احتمالا شما هم از خواندن این کتاب لذت می برید.
نگار!
نمی دانم چرا ما، خدا را از زندگی روزمره، جدا می کنیم. حتی او را از خودمان هم جدا می کنیم. یک موجود بزرگ آن بالا نشسته، همه را می بیند و به حرفها گوش می کند. اگر دلش خواست کمک می کند و اگر نخواست نمی کند و ما با بی میلی، بارها و بارها می خواهیم. تهدیدش می کنیم. داد می زنیم.
به او به چشم پادشاهی نگاه می کنیم که سالها و قرنها با ما فاصله دارد و چیزهایی که به ما یاد می دهند، فقط این فاصله را زیادتر می کند و ما را از او دورتر.
برای همین گاهی، دیگر تصمیم می گیریم با او کاری نداشته باشیم. زندگی خودمان را بکنیم و فراموشش کنیم.
اگه خدا نبود نگار ... خیلی ها خدا رو تو قلبشون می کشند و اونوقت از زندگی بدون خدا احساس پوچی می کنند. تازه به ما می خندند که برای پیدا کردن آرامش کاذب، از خدا حرف می زنیم.
لحظه های کودکی یادش به خیر سادگی، دلخستگی،یادش بخیر
آن همه شادی ،نشاط و بچگی لحظه های پر نشاط
خستگی
آن همه گل بازی و پرواز عشق آن دویدن در میان آن بهشت
یاد بادش، یاد بادش ،یاد باد با همه زیبائیش، خوش یاد باد
و پاکم به شفافی بلورهای
يخ در مهتاب
همچون برف ميبارم بر سر
دشت
و مينشينم در بغل دشت
و دشت را از سفيدی خود
روشن ميسازم .
و رگبار تگرگم بر سر
دشمنانم
آن هنگام که امواج قلبم به
تلاطم می افتند
در اعماق دريای وجودم چه
درياهای خاطره نهفته اند
و چه گنج های غم که به
ماهيان دريا ثروت تنهايی بخشيده اند .
چون رود در دره ها و دشت
ها جاری ميشوم تا فرياد کشم راز دل خود را
و می بارم آنگاه که پر از
دردهای جان گدازم
آسمانم ابری است
و هوا خورشيدی
اما رنگين کمان محبت و عشق
آسمانم را شوری ديگر ميبخشد
آن هنگام که
مستانه سرشار از غم ميگدازم در هوای ابری خويش
اين عشق است که ميبرد مرا
در اوج آسمانها
و ابر ميسازد تا ببارم بر
سر دشتها
آری ابرم بادم
و آبم
تا هنگامی که عاشقم من