«نگار! تو رو مسیح در میان راه فرستاد تا من اشتباه نرم»

همچنان توی چشمهایم زل زده بود. سرم را تکان دادم. دستم را جلو بردم و جعبه را گرفتم و گفتم:« اما واقعیت اینه که یه وجود بزرگ، تو رو در مسیر من قرار داد نه من رو در مسیر تو. می فهمی نیکلاس!؟»

تا حالا رمان عاشقانه عارفانه خوندی؟

اگه نخوندی یا اگه خوندی و دوست داری بازم بخونی یا اگه می خوای یه بارم شده بخونی کتاب "لبخند مسیح" یکی از کتاب های جالبیه که می تونی پیدا کنی، کتابی که من دیروز خوندنش را در قطار مشهد تهران شروع کردم و امشب به پایانش رسوندم و البته با تناقضات زیادی هم توی کتاب برخورد کردم تناقضاتی از جنس تناقضات "بیوتن" امیرخانی ! اما احتمالا شما هم از خواندن این کتاب لذت می برید.

نگار!

نمی دانم چرا ما، خدا را از زندگی روزمره، جدا می کنیم. حتی او را از خودمان هم جدا می کنیم. یک موجود بزرگ آن بالا نشسته، همه را می بیند و به حرفها گوش می کند. اگر دلش خواست کمک می کند و اگر نخواست نمی کند و ما با بی میلی، بارها و بارها می خواهیم. تهدیدش می کنیم. داد می زنیم.

به او به چشم پادشاهی نگاه می کنیم که سالها و قرنها با ما فاصله دارد و چیزهایی که به ما یاد می دهند، فقط این فاصله را زیادتر می کند و ما را از او دورتر.

برای همین گاهی، دیگر تصمیم می گیریم با او کاری نداشته باشیم. زندگی خودمان را بکنیم و فراموشش کنیم.



اگه خدا نبود نگار ... خیلی ها خدا رو تو قلبشون می کشند و اونوقت از زندگی بدون خدا احساس پوچی می کنند. تازه به ما می خندند که برای پیدا کردن آرامش کاذب، از خدا حرف می زنیم.