ناگهان دختری به سمت او می دود، جا می خورد! دخترک می خواهد او را بغل کند و ببوسد و ببوید! و او ...

ناگهان سیلی سختی دخترک را مبهوت می کند

حیران نگاه می کند و بغضی که فرو می رود: - بابا ! منم زهرا!

و او بهت می کند و بغض می کند از کجا می دانست زهرا کوچولویی که با قول یک عروسک با او خداحافظی کرده بود امروز ...

از اسارت که برگشت اول عروسکی خرید انگار یادش رفته بود زمان را

می خواهد در بغل بگیرش ببوید و ببوسدش اما دخترک با بغض می رود!

 پی نوشت : در نوشته های پیشینم به دنبال مطلبی می گشتم که این متن را پیدا کردم. طبیعتا همچین هم مناسبتی ندارد.