زلالم چون آب

و پاکم به شفافی بلورهای يخ در مهتاب

همچون برف ميبارم بر سر دشت

و مينشينم در بغل دشت

و دشت را از سفيدی خود روشن ميسازم .

و رگبار تگرگم بر سر دشمنانم

آن هنگام که امواج قلبم به تلاطم می افتند

در اعماق دريای وجودم چه درياهای خاطره نهفته اند

و چه گنج های غم که به ماهيان دريا ثروت تنهايی بخشيده اند .

چون رود در دره ها و دشت ها جاری ميشوم تا فرياد کشم راز دل خود را

و می بارم آنگاه که پر از دردهای جان گدازم

آسمانم ابری است

و هوا خورشيدی

اما رنگين کمان محبت و عشق آسمانم را شوری ديگر ميبخشد

آن هنگام که مستانه سرشار  از غم ميگدازم در هوای ابری خويش

اين عشق است که ميبرد مرا در اوج آسمانها

و ابر ميسازد تا ببارم بر سر دشتها

آری ابرم  بادم  و آبم

تا هنگامی که عاشقم من