تا هنگامی که عاشقم
زلالم چون آب
و پاکم به شفافی بلورهای
يخ در مهتاب
همچون برف ميبارم بر سر
دشت
و مينشينم در بغل دشت
و دشت را از سفيدی خود
روشن ميسازم .
و رگبار تگرگم بر سر
دشمنانم
آن هنگام که امواج قلبم به
تلاطم می افتند
در اعماق دريای وجودم چه
درياهای خاطره نهفته اند
و چه گنج های غم که به
ماهيان دريا ثروت تنهايی بخشيده اند .
چون رود در دره ها و دشت
ها جاری ميشوم تا فرياد کشم راز دل خود را
و می بارم آنگاه که پر از
دردهای جان گدازم
آسمانم ابری است
و هوا خورشيدی
اما رنگين کمان محبت و عشق
آسمانم را شوری ديگر ميبخشد
آن هنگام که
مستانه سرشار از غم ميگدازم در هوای ابری خويش
اين عشق است که ميبرد مرا
در اوج آسمانها
و ابر ميسازد تا ببارم بر
سر دشتها
آری ابرم بادم
و آبم
تا هنگامی که عاشقم من
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان ۱۳۸۷ ساعت 0:20 توسط محمد امین راستگو
|
خرابه گاهی پناهگاه سرگشتگی هاست و گاهی خلوتی برای فریاد زدن درد دل ها