وقتی که مرگ صدا می زند مرا
دیشب با حسین و هادی دو تا از رفقا رفتیم دارالرحمه . نمی دونم چی شد که هادی پیشنهادش را داد و چی شد که من قبول کردم و حسین که نمی خواست بیاد چی شد که اومد ؟ اما می دونم هر سه مون لرزیدیم !
فکر این که بالاخره شاید امروز شایدم فردا ما را هم توی یکی از همین قبرها می گذارند و خاک می ریزند رومون و ...
یادم به حدیثی افتاد که می گه دلاتون را با یاد مرگ زنده کنید افتاد . راستی اگه حواسم بود که ممکنه یه ساعت دیگه من اونجا باشم ، همینجوری زندگی می کردم ؟
وقتی بین شهدا قدم می زدیم حالم بد نبود اصلا احساس نمی کردم اومدم قبرستان ! اصلا حال بدی نداشتم !
اما وقتی رفتیم یه جای دیگه دارالرحمه ، داشتم داغون می شدم . تا الان فکر کردید که قبر صداتون می زنه ؟
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم دی ۱۳۸۷ ساعت 15:3 توسط محمد امین راستگو
|